آخرین قاب عکس را دستمال کشید و وقتی داشت مثل همه روزهای قبل جوری با دقت می گذاشتش توی طاقچه تا با آن یکی ها تناسب داشته باشد، چشمهایش با چشمهای رحیم توی عکس گره خورد و باز یاد آن توصیه سرزنش آمیزش افتاد، که اینارو هفته ای یک بار هم دستمال بکشی کافیه، هر روز هر روز چرا؟ و بعد توی ذهنش جواب همیشگی اش را زیر لب زمزمه کرد، "اینجوری خیالم راحتتره که همه چیز تمیز و گردگیری شده است" و پشت بندش یاد سفارش آمیز ممد عکاسباشی افتاد که چندباری هم، همون سالها برای رحیم بازگو کرده بود. آخرین بار رحیم گفته بود، بله چندبار گفتی، هیچی مثل گرد و غبار واسه عکس مضر نیست، اما اینجا وسط میدون اسب دوانی نیستیم که گرد و غبار چشممون رو از هم پنهان کنه. بعدشم کتش رو انداخته بود روی دوشش و راهی شده بود تا به موقع به مسابقه اسب دوانی اون روز برسه. تا مدتها حس می کرد حساسیت رحیم به خاطر تمیزکاری های هر روزەاش از سر عشق و محبتشه، مثلا یه جور ابراز احساسات، یا اینکه می خواد بگه اینو واسه خاطر خودت میگم، مثلا برای اینکە گفتە باشە نمی خوام خیلی خسته بشی و از این دست حرفها.

بعد از ازدواجشان، رحیم با اون آدمی که نصف شبها واسه چند دقیقه دیدنش، یواشکی از بالای دیوار می خزید وسط تاریکی چسپیده به چهار دور حیاطشان و چهارزانو خودش را می رساند کنج دنج و خلوت بین درخت خرمالوی پیر و بشکه های چوبی از کار افتادە بستنی فروشی، بی آنکه بترسد بسان دزدی بخت برگشته گرفتار شود، و گاه ساعتها منتظر می ماند چراغها و اهل خانه خاموش بشوند و به قول خودش یار به مثال ماهش، دور از چشمهای به خواب رفته خان جون و آبجی اعظمش بزنه به دل شب و یه جوری دوتایی توی اون گوشه تنگ و تاریک بشینن کنار هم و دیداری تازە کنند خیلی فرق کرده بود. دیگر کمتر قربون صدقه چشم و ابرو و لبها و زلفاش می شد، دیگر نگفت نباشی می میرم، نگفت اگه حتی یه روز نبینمت دیوانه می شم، نگفت واسه خاطر اونه که نفس می کشه. گاهی پیش خودش فکر می کرد رحیم یه جور دیگه اون حرفا رو بهش می زنه، میزارتشون تو لفافه، یا با گوشه و ایماژ و اشاره همونا رو میگه. مثلا با همین گیردادن به دستمال کشی هر روز قاب عکس ها. حتی بعد از اون روزی که وسط میدان اسب دوانی یک عده از تماشاچیها شعار داده بودند و دژبانها ریخته بودند، مسابقه رو بهم زده و یک عده رو شل و پل کرده و یک عده رو هم قپونی برده بودند ژاندارمری، و تا سالها بعدتر هم که دیگر از رحیم خبری نشدە بود هم فکر می کرد گیر دادن ها به خاطر گردگیری قاب عکس ها تکرار حرفهای قبل از ازدواجشان بین بشکه های چوبی بستنی و درخت خرمالو بوده، اما یه جور دیگه.

حتی تمام اون روزها و ماه ها و سالهایی که صبح تا عصر می رفت دم کلانتری ها و پاسگاه ها و زندانها و بیمارستانها و مجلس و نخست وزیری و حتی کاخهای سعدآباد و نیاوران تا سر نخی از زنده، مردە یا زندانی بودن رحیم بدست بیارە هم، گردگیری هر روزه و یادآوری حرفهای رحیم و خیره شدن توی چشمهای یخ زدەاش پشت شیشه قاب گرفتە را فراموش نکرده بود، حتی پس از شنیدن خبری از رحیم هفت سال بعد از ناپدید شدنش هم این کار را ترک نکرد، عکس رحیم رو پرت نکرد گوشه حیاط، آتیشش نزد، نگذاشتش تو گنجه قدیمی زیرزمین تا جلوی چشمش نباشه. به خونه پدریش هم برنگشت، ماند توی همون خونه نقلی با حیاط کوچک و آن حوض آبی فیروزەیی بین گلهای محمدی، که آقا جونش کلیدش رو بعد از ازدواجش با رحیم بهشان داده بود . هیچ چیز را تغییر ندادە بود، خانه و تمام اثاثا باهاش پیر و کهنه شده بودند، اما همچنان تمیز و مرتب. قاب عکسها را هر روز گردگیری کرده بود و مثل همیشه تمیز و مرتب کنار هم چیده بود. بعد از اینکه یک آشنایی گفتە بود رحیم را شیراز دیده و در واقع پی بردە بود رحیم خودش را عمدا ناپدید کرده و کار پلیس و ساواک نبودە و آنجا با زن دومش که برخلاف اون، چهارتا بچه براش آورده، تازە فهمیده بود حرفها و تذکرهای رحیم سر گردگیری قاب عکس ها همون حرفهای پشت بشکه های چوبی کهنه بستنی فروشی پدرش تو لفافه نبوده، اما همچنان بعد از خیره شدن به چشمهای رحیم توی عکس بعد از مرتب کردن قاب ها، یاد گیرهاش سر گردگیری های هر روزه اش می افتاد.